چارهٔ آن دل عطای مبدلیست


داد او را قابلیت شرط نیست

بلک شرط قابلیت داد اوست


داد لب و قابلیت هست پوست

اینک موسی را عصا ثعبان شود


هم چو خورشیدی کفش رخشان شود

صد هزاران معجزات انبیا


که آن نگنجد در ضمیر و عقل ما

نیست از اسباب تصریف خداست


نیستها را قابلیت از کجاست

قابلی گر شرط فعل حق بدی


هیچ معدومی به هستی نامدی

سنتی بنهاد و اسباب و طرق


طالبان را زیر این ازرق تتق

بیشتر احوال بر سنت رود


گاه قدرت خارق سنت شود

سنت و عادت نهاده با مزه


باز کرده خرق عادت معجزه

بی سبب گر عز به ما موصول نیست


قدرت از عزل سبب معزول نیست

ای گرفتار سبب بیرون مپر


لیک عزل آن مسبب ظن مبر

هر چه خواهد آن مسبب آورد


قدرت مطلق سببها بر درد

لیک اغلب بر سبب راند نفاذ


تا بداند طالبی جستن مراد

چون سبب نبود چه ره جوید مرید


پس سبب در راه می باید بدید

این سببها بر نظرها پرده هاست


که نه هر دیدار صنعش را سزاست

دیده ای باید سبب سوراخ کن


تا حجب را بر کند از بیخ و بن

تا مسبب بیند اندر لامکان


هرزه داند جهد و اکساب و دکان

از مسبب می رسد هر خیر و شر


نیست اسباب و وسایط ای پدر

جز خیالی منعقد بر شاه راه


تا بماند دور غفلت چند گاه